جدول جو
جدول جو

معنی پیش مرگ - جستجوی لغت در جدول جو

پیش مرگ
آنکه پیش از دیگری بمیرد، کنایه از قربانی، فدایی
تصویری از پیش مرگ
تصویر پیش مرگ
فرهنگ فارسی عمید
پیش مرگ
(مَ)
که پیش از کسی میرد. که پیش از وی بدرود حیات گوید. بلاگردان.
- پیش مرگ شدن کسی را، برخی او شدن. فدای او شدن. پیش بمردن کسی را. تصدیق او شدن. تصدق او رفتن: الهی پیش مرگت بشوم فلان کار را بکن
لغت نامه دهخدا
پیش مرگ
آنکه پیش از کسی بمیرد پیش میر، کسی که پیش از شاه یا امیر از غذای او خورد تااگر سمی در آن باشد وی بمیرد و مخدوم مصون ماند بلا گردان
فرهنگ لغت هوشیار
پیش مرگ
((مَ))
کسی که حاضر است پیش از مرگ عزیزش بمیرد، قربانی، فدا، کسی که پیش از پادشاه، اندکی از غذای او را می خورد تا از سالم بودن آن اطمینان حاصل شود
تصویری از پیش مرگ
تصویر پیش مرگ
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پیش جنگ
تصویر پیش جنگ
آنکه پیش از دیگران به دشمن حمله کند، کسی که در نبرد پیشی کند، سپاهیانی که در صف جلو به سوی مواضع دشمن بروند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پیل مرغ
تصویر پیل مرغ
بوقلمون، پرنده ای از خانوادۀ ماکیان با پرهای سیاه رنگ و سر و گردن بی پر که قدرت پرواز ندارد
شوال، شوالک، شوات، سرخاب، پیروج، ابوقلمون، حربا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پیش میر
تصویر پیش میر
پیش مرگ، برای مثال به سوز دل مادر پیش میر / که باشد جوان مرده و او مانده پیر (نظامی۶ - ۱۱۴۸)
فرهنگ فارسی عمید
سلام نظامی و ادای احترام از طرف سرباز نسبت به افسر که با حرکت دادن تفنگ و نگه داشتن آن در پیش روی خود و به حالت خبردار صورت می گیرد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پیش مزد
تصویر پیش مزد
مزدی که پیشکی به کارگر داده شود، مساعده، بیعانه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پیش ترک
تصویر پیش ترک
کمی جلوتر، کمی پیش تر
فرهنگ فارسی عمید
(بَ)
در اصطلاح فیزیک، عمل دستگاه متراکم کننده گاز بنزین و بخار موتور. (فرهنگ فارسی معین) ، در اتومبیل به بخاری که از لولۀ اگزوز خارج می شود اطلاق می گردد. (فرهنگ فارسی معین) ، تربند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). پارچه ای آغشته به آب گرم یا سرد که بر روی عضوی از بدن گذارند (مثلاً در سلمانیها پس از تراشیدن صورت یا جهت مداوای عضوی). (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
آنکه پیش از دیگران با حریف جنگ کند و منتظر امداد و اعانت نباشد کسی که در رزم پیشی کند در سپه که چو تو میر پیش جنگ بود اگر ز پیل بترسد برو بود تاوان. (فرخی)، آن حصه از لشکر که در مقدمه لشکری بزرگ است سوارانی که در صف پیشین نبرد جای گیرند: با وجود کثرت سپاه و قلت غازیان رزمخواه بمجرد آنکه آواز نفیراز عقب قلب بر آمد و دلاوران پیش جنگ دلیرانه پیش آمدند پای ثبات و قرارشان متزلزل گشته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیش خری
تصویر پیش خری
عمل پیش خر خریدن پیش از موعد
فرهنگ لغت هوشیار
آنکه سخنش مقدم باشد کسی که در سخن غالب باشد: شبلی آن پیش حرف صاحب حال وان مربع نشین صدر کمال. (طال آملی)
فرهنگ لغت هوشیار
پیش بردن انجام دادن: پیش این مراد باز رفتم و در معرض پی برد این غرض از پیشانی خود هدفی از بهر سهام اعتراضات پیش آوردم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیل مرغ
تصویر پیل مرغ
بوقلمون
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از میش مرغ
تصویر میش مرغ
هوبره: (شکارهای این صحرا (نزدیک قریه حسام آباد راه کنگاور به کرمانشاه) خرگوش است... درنای زیاد میش مرغ که توی تخلی میگویند)
فرهنگ لغت هوشیار
درد دایم زائو قبل از تولد بچه درد ابتدایی زن باردار قبل از شدت آن و پیش از تولد فرزند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیش فنگ
تصویر پیش فنگ
در مشق سربازان بجلوی رو آوردن تفنگ بطور عمودی
فرهنگ لغت هوشیار
جعبه ای بشکل مکعب مستطیل که ارابه چی با درشکه چی بر آن نشیند و ارابه یا درشکه را براند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیشمرگ
تصویر پیشمرگ
فدای او شدن
فرهنگ لغت هوشیار
فدا شدن کسی رابرخی جان او شدن: نه هر کسی پیش میری پیش میرد بدین سختی غمی در پیش گیرد. (نظامی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیش مزد
تصویر پیش مزد
مساعده، بیعانه
فرهنگ لغت هوشیار
مصراع اول از یک بیت: باندک فرصتی از هم خیالان پیش می افتد تواند هر که صائب، پیش مصرع را رسانیدن، (صائب)
فرهنگ لغت هوشیار
سابق در محبت: چرا پیشکین خواند او را سپهر که هست از چنان خسروان پیش مهر. (نظامی)
فرهنگ لغت هوشیار
آنکه پیش میرد کسی که پیش از دیگری فوت کند، تصدق عزیز خود رونده فدای دلبند خود شونده: بسوزد دل ما در پیش میر که باشد جوان مرده و او مانده پیر. (نظامی)، پیش مرگ: بهر کسی مده بهره چون آب جوی که تا پیش میرت شود هر سبوی. (نظامی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیش هنگ
تصویر پیش هنگ
پیشرو لشکر
فرهنگ لغت هوشیار
پارچه ای که قصاب و آهنگر و آشپز و غیره بر میان بندند تا جامه شان از چربی و آتش مصون ماند
فرهنگ لغت هوشیار
آنکه ورق اول بازی از آن او باشد کسی که ورق اول بازی را بدو دهند سر برگ، پوسته ای که پیش از پیدایش برگ ظاهر شود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیش فنگ
تصویر پیش فنگ
((فَ))
عملی است که سربازان با تفنگ انجام دهند بدین طریق، نخست تفنگ عمودی به زمین و مماس با پای راست قرار دارد با یک حرکت تفنگ را با دست راست از زمین بلند کنند و در هوا بچرخانند و پاشنه آن را در کف دست چپ گذارند و با حرکت دیگر دست راست را به جای خو
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پیل مرغ
تصویر پیل مرغ
((مُ))
بوقلمون
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پیش مزد
تصویر پیش مزد
آوانس
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از پیش فرض
تصویر پیش فرض
انگاره
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از پیش شرط
تصویر پیش شرط
پیش نیاز
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از پیش فرض
تصویر پیش فرض
Preconception, Presupposition
دیکشنری فارسی به انگلیسی